تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشك را فراموش نكردم!
خودم كنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهكار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم كه مثل زنبوری زرد،
بالهایم در كشاكش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه كسی باشند،
كه هرگز ندیدمش!
تنها آرزوی ساده ام این بود،
كه در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
كه هر از گاهی كنار برگهای كتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها زیر لب بگویی :
«یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!»
همین جمله،
برای بند زدن شیشه شكسته این دل بی درمان،
كافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین شكفتن شعله است!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم!
نظرات شما عزیزان: